''بس که نالیدم دلم شش گوشه شد...''
 
  خانه آخرین مطالب لینک دوستان تماس با ما  

   


خرداد 1398
شن یک دو سه چهار پنج جم
 << < جاری> >>
        1 2 3
4 5 6 7 8 9 10
11 12 13 14 15 16 17
18 19 20 21 22 23 24
25 26 27 28 29 30 31





جستجو





  سامرا به روایت دو چشم در قاب در   ...

وارد شهر می‌شویم

اوضاع امنیتی است و انگار بر در و دیوار شهر گرد مرده پاشیده اند…

مغازه و دکان های شهر تعطیل است و دیگر خبری از هیاهوی موکب ها در میان نیست.

اما زائران همچون براده هایی که جذب آهنربا شده باشند با شوق و اشک از جاده‌های فرعی و نخلستان‌های اطراف شهر وارد مسیر اصلی می‌شوند.

سکوت بر دشت و هیاهوی وصل بر جاده، پارادوکس عجیبی را رقم زده است، و این سوت و کور بودن دشت به کوچه های سامرا نیز سرایت کرده است.

به کوچه های تو در توی شهر که با دقت نگاه کنی چشم هایی را از لای در ها قاب شده می‌بینی که با درد تمام سر تا پایت را می‌جورند و بی رمقی  نگاه هایشان، تاب خیره شدن را ندارد…چشم هایشان با حسرت به لبخندهای زائرهاست😭😭انگار نگاه هایشان آرامش از دست داده و در بی‌قراری سالهای سخت متوکل مضطر مانده است و این ارثیه ایست برای پیر و جوان مقیم سامرا..

در پی این التهاب وقتی صدای اذان از مسجد شهر بلند می‌شود، جز پیرمردانی چروکیده کسی عزم مسجد نمی‌کند…

الله اکبر  در گلوی موذن همچون نفیر بی روحی مژده وصل به رب می‌دهد اما دریغ از شوق در چشم‌های این نمازگزاران.

با ذکر  اشهد ان لا اله الا الله و اشهد ان محمد رسول الله هم تغیری در شتاب و شوق چشم ها حاصل نمی‌شود و موذن به یکباره سکوت سنگینی کرده و حی علی خیرالعمل گویان جمع کوچک خالی از خیر را دعوت به صلاه می‌کند اما درون مسجد جز صفی شش هفت نفره کسی طالب خیرالعمل نیست

 و حالا در مسیر رود منتهی به حرم این سیل خروشان شیعیان است که برای رسیدن به جماعت حرم هروله کنان موج می‌خورد و کوله بر جای می‌گذارد و به شوق وصل به رب و پیامبرش و اولی الامر ش با پای جان که نه با پای دل می‌دود.

اطراف حرم اما انگار دنیایی دیگر در جریان است… زندگی روح دارد….سیال است و بخشنده…موکب ها با نوای کنار قدم‌های جابر سوی کربلا رهسپاریم دل‌ها را تکان می‌دهد و تمام زائران ابن الرضا را مهمان سفره عسکریین می‌کند…این سمت شهر مصداق بهشتی است که برای مومنان شیعه در روز حسابرسی است…روزی که حب ولایت امیرالمومنین غلبه السلام دستگیرمان خواهد بود…

روزی که بنا بر روایت محبان ارباب را به سمت بهشت می‌کشند زیرا آنان محو روی و گفتگوی هستند با اربابی که عمری مدال نوکری اش بر سینه شان بوده.

حالا راز چشم های خاموش این شهر برای روشن می‌شود که دنیایی که عشق به علی در آن نباشد زمینی است ترک خورده که هیچ آبی سیرابش نمی‌کند جز جرعه ای از زمزم بحرالنجف…      و چه حقیراند مردمانی که نان علی و اولادش قوت روزانهء دهانشان است اما محبت حیدر به سینه ندارند.
پ.ن    به واقع سامرا شهری امنیتی و مخوف بود تا قبل از بلند شدن صدای اذان روح بخش از مودنه های حرم امن عسکریین…

پ.ن 1     یکی از دلایل مخوف بودن این جاده در این سفر شلیکی بود که از سمت نخلستان های اطراف شهر به سمت یکی از زائران انجام شد اما دریغ از ذره ای عقب نشینی در حرکت این سیل به سمت دریا

#به_قلم_خودم

#دلنوشته_های_طلبهء_اربعینی😭

*#ما_که_خاکستر_شدیم_ارباب*

#بس_که_نالیدم_دلم_شش_گوشه_شد

موضوعات: بدون موضوع  لینک ثابت



[شنبه 1398-03-25] [ 01:13:00 ب.ظ ]





  یا رحمة الواسعة، أرباب جان   ...

عجیب دلشوره دارم.
مفاتیح را زیر و رو می‌کنم تا کمی آرام شوم.
دو شب است که همه رفته اند و من خسته و خواب آلوده کنج پیلهء گناهانم جامانده ام.
دنبال می‌گردم تمام کتاب های دعا را برای خواندن *دعای جاماندگان*…
حس مالباختگانی را دارم که کلاه عجیبی به سرشان رفته، هم مال از دست داده اند و هم آبرو، من هم مال گرانی از کف داده ام،عمر هدر داده ام و حالا آبرویم نزد مولایم رفته است…
دستهایم را جمع می‌کنم تا چشم هایم گره کارشان را باز کنند.
تمام قوایم را جمع کرده ام برای شب آخر، آخر من دوشب پیش را با زمینگیری رد کرده ام و حالا آرام و قرار ندارم.
می‌ترسم این غفلت کار دستم داده باشد و از کاروان #عرفه و #اربعین خط خورده باشم.
این دوشب هروقت برای لحظاتی کوتاه متصل به دریای اجابتش گشتم ذکر جان و لبم بود #یا_رحمة_الواسعة_يا_حسين دستم را بگیر که دستگیر دیررسیدگان به کشتی نجات تویی ارباب.

مولای من!! جامانده ام، غافلم، از وجود گنهکار خود شاکى ام …😭😭روزهای روزه داری و بندگی از کف داده‌ام، اما دلخوشم به کریم بودنت، امید دارم به بخشندگی ات، روسیاه آمدم اما به حق نازدانه ات مرا ببخش و در آغوش بگیر يا ربي
#بالحسین_الهی_العفو

#به_قلم_خودم
#ما_که_خاکستر_شدیم_ارباب
#به_قلم_طلبهء_اربعینی😭😭
#بس_که_نالیدم_دلم_شش_گوشه_شد

موضوعات: بدون موضوع  لینک ثابت



[دوشنبه 1398-03-06] [ 12:21:00 ب.ظ ]





  بازار شام و دختربابایی   ...

از جایش تکان نمی‌خورد، همانطور خاکی و پریشان چسبیده بود به ضریح، جمعیت با ذکر *حیدر_حیدر_حیدر_حیدر_حیدر* از گرد ضریح پر و خالی می‌شدند اما انگار آهنربایی باشد که قطبش در مغناطیسی جذب شده باشد از جایش جم نمی‌خورد.
گاهی نگرانش می‌شدم که زیر این سیل عاشقان له می‌شود و گاهی بی‌خیالش می‌شدم که چه جایی بهتر از خانهء پدری برای جان دادن و جاماندن…
سه کنج خوبی بود برای سر گذاشتن به روی زانوی پدر..😭😭

همهء باباهای این ایل دخترنواز اند و حتی اگر سرشان به اندازهء تمام جمعیت دنیا شلوغ باشد اما باز برای دخترهایشان وقت دارند و زانویی برای نشستن و نوازش کردن ریحانه هایشان…
دلم بدجوری به شبکه های ضریح آمیخته شده بود، اینجا کنار ضریح بابای تمام دخترهای دنیا نه از فشار جمعیت می‌ترسید نه از گمگشتگی در خانهء پدری…
گوشهء دنجی پیدا کرده بودم و مات و مبهوت پدر این خانه بودم…خانه ای که حتی پسرانش هم برای دل کندن از بابا و خداحافظی از صحنش مثل دختربچه های عروسک گم کرده گریه می‌کنند، گریه ای عمیق و جانسوز که ای کاش مقیم خانهء پدری باشد حتی اگر محاسنش سفید باشد و عصا زنان رسیده باشد به نجف…
دلم گرفته و دلتنگ خانهء پدری هستم…
برای ستون ها و قرنیزهای صحن مادر پرپر می‌زنم…
ایوان طلای خانه را هوس کرده ام تا در بلندای گلدسته هایش نفس بکشم ذکر اذان #أشهد_أن_عليا_ولي_الله را…
بابا جان دخترت از نرسیدن به کاروان #قدر دلهره دارد مثل همان دختری که گمشده در پهنای تاریخ در بازار ششششاااااامممممم😭😭 بیا و پیدایم کنم در بازارشام این روزهای آخرالزمانی که گریه به هق هق انداخته مرا از ترس شمر و خولی و حرملهء نفسم….
بابا بیا پیدایم کن فقط یک شب مانده تا قطعی شدن وصل امسالهء من 🍃و تو 🌹و دل🍃 و گوشهء ضریح😭😭

#به_قلم_خودم

#دلنوشته_های_طلبهء_اربعینی😭🍃😭

#بس_که_نالیدم_دلم_شش_گوشه_شد

#ما_که_خاکستر_شدیم_ارباب

موضوعات: بدون موضوع  لینک ثابت



 [ 03:57:00 ق.ظ ]





  ادامهءروایتی از نمک سفرهء ارباب   ...

ادامهء مطلب پادشاهان پیاده
راستش با دقت که حساب و کتاب کردم هر وقت آب سقاخانه تمام می‌شد ما بار و بندیل می‌کردیم و پیش به سوی مشهدالرضا …. خرج و مخارج و راه و جا و مکان که بماند… گاه لاکچری بودیم و با هواپیما و هتل رزرو شده و گاه پای پیاده و آفتاب سوخته و استقرار در حسینه های بین راهی و دور از حرم اما باصفای مشهد…
اما اصل موضوع وقتی برای اولین بار به کربلا رسیدم به دلیل حال پریشان و دل زار پاک فراموش کرده بودم رسیدن به اقیانوس را… حال ماهی تشنه ای را داشتم که از شوق رسیدن به اقیانوس تلظی را از یاد برده… انگار این‌جا تشنگی عین سیراب شدن بود… روزهای کربلا گذشت… تا روز آخر …. نه ساعت آخر …نمی‌دانم شاید هم دقایق آخر بود … برق از سرم پرید…کوله ام انگار دو برابر شده بود،تا کراج به زبان عربی و پایانه به زبان خودمان راهی نمانده بود…فقط یک معجزه می‌توانست دوباره مرا به حیاط سقاخانهء سقا ببرد…و برد…
این بار دیگر همان ماهی مشهدالرضا شده بودم دو بطری آب از حرم #کاشف_الکرب پر کردم و غرق شدم در اقیانوس #کرب_و_بلا

حالا برای خودم استادی هستم که فوت آخر کوزه گری را لو داده ام و چقدر دلبرانه است افطار کنی با آبی که متبرک دست های سقاست…
شاید روایت من و کربلاهایم در هیچ کتابی نباشد اما من در دلم دنیایی دارم که هر روز وسط سقاخانه اش سیراب می‌شوم گاه در مشهدالرضا و گاه در کربلای معلی…

پ.ن دوستان عزیزتر از جانم سعی کنید این کتاب رو مطالعه کنید تا ان شاءالله اربعین که روزیتون شد این خاطرات رو زندگی کنید.
پ.ن دوستان عزیزم هر وقت مشهدالرضا و یا کربلا روزی شد و رفتید از آب داخل سقاخانه تبرک بیارید و از آقا بخواهید تا به برکت این آب متبرک دوباره بطلبه و این آب رو آروم آروم و قطره قطره هرچند وقت یکبار مخلوط غذاتون کنید تا مهمان خوان اهل البیت علیها السلام باشید…

#به_قلم_خودم

#دلنوشته_های_طلبهء_اربعینی 🌹

#ما_که_خاکستر_شدیم_ارباب

#بس_که_نالیدم_دلم_شش_گوشه_شد

موضوعات: بدون موضوع  لینک ثابت



[جمعه 1398-03-03] [ 01:14:00 ق.ظ ]






  خانه آخرین مطالب لینک دوستان تماس با ما