''بس که نالیدم دلم شش گوشه شد...''
 
  خانه آخرین مطالب لینک دوستان تماس با ما  

   


اردیبهشت 1403
شن یک دو سه چهار پنج جم
 << <   > >>
1 2 3 4 5 6 7
8 9 10 11 12 13 14
15 16 17 18 19 20 21
22 23 24 25 26 27 28
29 30 31        





جستجو





  یا رحمة الواسعة، أرباب جان   ...

عجیب دلشوره دارم.
مفاتیح را زیر و رو می‌کنم تا کمی آرام شوم.
دو شب است که همه رفته اند و من خسته و خواب آلوده کنج پیلهء گناهانم جامانده ام.
دنبال می‌گردم تمام کتاب های دعا را برای خواندن *دعای جاماندگان*…
حس مالباختگانی را دارم که کلاه عجیبی به سرشان رفته، هم مال از دست داده اند و هم آبرو، من هم مال گرانی از کف داده ام،عمر هدر داده ام و حالا آبرویم نزد مولایم رفته است…
دستهایم را جمع می‌کنم تا چشم هایم گره کارشان را باز کنند.
تمام قوایم را جمع کرده ام برای شب آخر، آخر من دوشب پیش را با زمینگیری رد کرده ام و حالا آرام و قرار ندارم.
می‌ترسم این غفلت کار دستم داده باشد و از کاروان #عرفه و #اربعین خط خورده باشم.
این دوشب هروقت برای لحظاتی کوتاه متصل به دریای اجابتش گشتم ذکر جان و لبم بود #یا_رحمة_الواسعة_يا_حسين دستم را بگیر که دستگیر دیررسیدگان به کشتی نجات تویی ارباب.

مولای من!! جامانده ام، غافلم، از وجود گنهکار خود شاکى ام …😭😭روزهای روزه داری و بندگی از کف داده‌ام، اما دلخوشم به کریم بودنت، امید دارم به بخشندگی ات، روسیاه آمدم اما به حق نازدانه ات مرا ببخش و در آغوش بگیر يا ربي
#بالحسین_الهی_العفو

#به_قلم_خودم
#ما_که_خاکستر_شدیم_ارباب
#به_قلم_طلبهء_اربعینی😭😭
#بس_که_نالیدم_دلم_شش_گوشه_شد

موضوعات: بدون موضوع  لینک ثابت



[دوشنبه 1398-03-06] [ 12:21:00 ب.ظ ]





  بازار شام و دختربابایی   ...

از جایش تکان نمی‌خورد، همانطور خاکی و پریشان چسبیده بود به ضریح، جمعیت با ذکر *حیدر_حیدر_حیدر_حیدر_حیدر* از گرد ضریح پر و خالی می‌شدند اما انگار آهنربایی باشد که قطبش در مغناطیسی جذب شده باشد از جایش جم نمی‌خورد.
گاهی نگرانش می‌شدم که زیر این سیل عاشقان له می‌شود و گاهی بی‌خیالش می‌شدم که چه جایی بهتر از خانهء پدری برای جان دادن و جاماندن…
سه کنج خوبی بود برای سر گذاشتن به روی زانوی پدر..😭😭

همهء باباهای این ایل دخترنواز اند و حتی اگر سرشان به اندازهء تمام جمعیت دنیا شلوغ باشد اما باز برای دخترهایشان وقت دارند و زانویی برای نشستن و نوازش کردن ریحانه هایشان…
دلم بدجوری به شبکه های ضریح آمیخته شده بود، اینجا کنار ضریح بابای تمام دخترهای دنیا نه از فشار جمعیت می‌ترسید نه از گمگشتگی در خانهء پدری…
گوشهء دنجی پیدا کرده بودم و مات و مبهوت پدر این خانه بودم…خانه ای که حتی پسرانش هم برای دل کندن از بابا و خداحافظی از صحنش مثل دختربچه های عروسک گم کرده گریه می‌کنند، گریه ای عمیق و جانسوز که ای کاش مقیم خانهء پدری باشد حتی اگر محاسنش سفید باشد و عصا زنان رسیده باشد به نجف…
دلم گرفته و دلتنگ خانهء پدری هستم…
برای ستون ها و قرنیزهای صحن مادر پرپر می‌زنم…
ایوان طلای خانه را هوس کرده ام تا در بلندای گلدسته هایش نفس بکشم ذکر اذان #أشهد_أن_عليا_ولي_الله را…
بابا جان دخترت از نرسیدن به کاروان #قدر دلهره دارد مثل همان دختری که گمشده در پهنای تاریخ در بازار ششششاااااامممممم😭😭 بیا و پیدایم کنم در بازارشام این روزهای آخرالزمانی که گریه به هق هق انداخته مرا از ترس شمر و خولی و حرملهء نفسم….
بابا بیا پیدایم کن فقط یک شب مانده تا قطعی شدن وصل امسالهء من 🍃و تو 🌹و دل🍃 و گوشهء ضریح😭😭

#به_قلم_خودم

#دلنوشته_های_طلبهء_اربعینی😭🍃😭

#بس_که_نالیدم_دلم_شش_گوشه_شد

#ما_که_خاکستر_شدیم_ارباب

موضوعات: بدون موضوع  لینک ثابت



 [ 03:57:00 ق.ظ ]





  ادامهءروایتی از نمک سفرهء ارباب   ...

ادامهء مطلب پادشاهان پیاده
راستش با دقت که حساب و کتاب کردم هر وقت آب سقاخانه تمام می‌شد ما بار و بندیل می‌کردیم و پیش به سوی مشهدالرضا …. خرج و مخارج و راه و جا و مکان که بماند… گاه لاکچری بودیم و با هواپیما و هتل رزرو شده و گاه پای پیاده و آفتاب سوخته و استقرار در حسینه های بین راهی و دور از حرم اما باصفای مشهد…
اما اصل موضوع وقتی برای اولین بار به کربلا رسیدم به دلیل حال پریشان و دل زار پاک فراموش کرده بودم رسیدن به اقیانوس را… حال ماهی تشنه ای را داشتم که از شوق رسیدن به اقیانوس تلظی را از یاد برده… انگار این‌جا تشنگی عین سیراب شدن بود… روزهای کربلا گذشت… تا روز آخر …. نه ساعت آخر …نمی‌دانم شاید هم دقایق آخر بود … برق از سرم پرید…کوله ام انگار دو برابر شده بود،تا کراج به زبان عربی و پایانه به زبان خودمان راهی نمانده بود…فقط یک معجزه می‌توانست دوباره مرا به حیاط سقاخانهء سقا ببرد…و برد…
این بار دیگر همان ماهی مشهدالرضا شده بودم دو بطری آب از حرم #کاشف_الکرب پر کردم و غرق شدم در اقیانوس #کرب_و_بلا

حالا برای خودم استادی هستم که فوت آخر کوزه گری را لو داده ام و چقدر دلبرانه است افطار کنی با آبی که متبرک دست های سقاست…
شاید روایت من و کربلاهایم در هیچ کتابی نباشد اما من در دلم دنیایی دارم که هر روز وسط سقاخانه اش سیراب می‌شوم گاه در مشهدالرضا و گاه در کربلای معلی…

پ.ن دوستان عزیزتر از جانم سعی کنید این کتاب رو مطالعه کنید تا ان شاءالله اربعین که روزیتون شد این خاطرات رو زندگی کنید.
پ.ن دوستان عزیزم هر وقت مشهدالرضا و یا کربلا روزی شد و رفتید از آب داخل سقاخانه تبرک بیارید و از آقا بخواهید تا به برکت این آب متبرک دوباره بطلبه و این آب رو آروم آروم و قطره قطره هرچند وقت یکبار مخلوط غذاتون کنید تا مهمان خوان اهل البیت علیها السلام باشید…

#به_قلم_خودم

#دلنوشته_های_طلبهء_اربعینی 🌹

#ما_که_خاکستر_شدیم_ارباب

#بس_که_نالیدم_دلم_شش_گوشه_شد

موضوعات: بدون موضوع  لینک ثابت



[جمعه 1398-03-03] [ 01:14:00 ق.ظ ]





  روایتی از نمک سفرهء ارباب   ...

راستش را بخواهید داستانهای کربلایم داستان نمی شد اگر این فوت آخر کوزه گری را رو نمی کردم…
امشب🌛 از همان روزهایی🌞 است که بدجور دوست دارم کار همه را راه بیاندازم.😁😁
از جملهء این کارها که باید حتما راه می‌انداختم خواندن کتابی بود که گذاشته بودم در حال و هوای محرم و زیارت اربعین بخوانمش…اما انگار باید زودتر از موعد زیرش را امضا می کردم و به خوانده شده ها اضافه می‌شد….📖📚📖📚
کتابی که خرید نیمهء شعبان در نشر جمکران بود به نیمهء رمضان نرسیده روی محرم را ندید…
روایت های کتاب از چهار گوشهء دنیاست در مسیر شش گوشه ای که همهء دنیاست…
روایتی است از سنی و مسیحی…از فقیر و ثروتمند…از مادرانی که قرار ندارند که فرزندان را به غیر بسپارند و راهی شوند و حالا با تاثیر از مادر شش ماههء کربلا بانو رباب سلام الله علیها طفل به آغوش گرفته و به سوی جاده های خاکی مسیر رهسپار میشوند….
در این راه هر کس با فوتی آمده …. هرکس برای خودش وردی و دعایی می‌خواند که هر سالهء #اربعین مقیم این راه باشد…. سال بعد هرکجا بود حتی زیر خروار ها خاک بازهم #لبیک به نگار گویند و رجعت کند به موکب علی ابن موسی الرضا علیه السلام…
اما داستان من کمی فرق می‌کند… سال‌ها قبل بود که به تبع بعضی دست اندازهای دنیایی از زیارت مشهدالرضا بی نصیب بودم…به هر دری می‌زدیم سفر جور نمی‌شد و ما بودیم و دلی در حسرت دیدار…
یکی از اقوام که زائر مشهدالرضا بودند بسته ای از طرف آستان قدس به حقیر هدیه دادند که علاوه بر هدایا بسته ای نمک متبرک حضرتی بود و این همان گره کور دل من بود و سبب گشایش اما انگار روزی من به همان بسته نمک بند بود که از جانب طوس آمده بود و چون خودشان امر نموده اند که حتی نمک سفره تان را هم از ما بخواهید و حالا خواهش من جواب گرفته بود…
نیمهء رمضان بود و ختم قرآنی به نیت سلطان طوس امام الروف آقا جانم علی ابن موسی الرضا علیه آلاف تحیه و الثناء تلاوت کردم با امیدی سلطان زکات فطره ما را دیدار در پنجره فولاد رقم بزند…
القصه سالی بود پر ماجرا … رزقی شد هر ساله دو بار…اما ماهی که به دریا رسیده دل نمی‌کند و این ماهی تشنه هیچ کجا برایش طعم آب دریا را ندارد…
هر روز که به زیارت می رفتیم بطری خالی آبی بدست به دریا می‌زدم و با دست پر برمی گشتم به ساحل…
بعد از چهار پنج بار برگشتن از مشهد رازی برایم کشف شد… 

این قصه سر دراز دارد….

#به_قلم_خودم

دلنوشته_های_طلبهء_اربعینی🌹

#ما_که_خاکستر_شدیم_ارباب

موضوعات: بدون موضوع  لینک ثابت



[دوشنبه 1398-02-30] [ 05:29:00 ق.ظ ]






  خانه آخرین مطالب لینک دوستان تماس با ما