*سبزه دور شبکه را در دست می‌گیرد تا گره ای به نیت شفای امیرحسن بر آن بزند.*
*پسرک یک ریز گریه می‌کند و همه با ترحم به او و مادرش که حیران در مقابل پنجره ماتش برده نگاه می‌کنند.*
*مادر یادش می‌آید از گره‌ای که به زندگی‌اش افتاده و گره‌هایی که به زندگی دیگران زده.*
*از وقتی که در آن بیمارستان خصوصیِ لعنتی، بنابر فشارِ بخش‌نامه‌های بی‌خبر از نام خدا، گاهاً بی‌دلیل مادرهایی را مجبور به سقط می‌کرد که ترس از کودکانی عقب‌مانده را به جانشان انداخته بود، اما بعد از دوسال که از آن جهنم خلاص شده و این روزها خودش مادر شده و کفاره روزهای بنده شیطان بودن را می‌دهد، به دارالشفایی روی کرده که حتی روی نگاه کردن به زائرانش را هم ندارد.*
*پارچهءسبز را رها می‌کند و به روال خاطراتی که از کودکی در کنار پنجره فولاد داشت، امیرحسن را با طنابی به پنجره دخیل می‌کند و به رسم اجداد عربش، کودک را به صاحب‌خانه می‌سپرد و خود برای عرض ادب و توبه به روضهءمنوره پناه می‌برد.*
*وقتی به کنار ضریح می‌رسد دلش از تهی بودن دستانش می‌لرزد و بنابر قول اساتید اخلاقش حضرتِ مادر را برای واسطهء بین خودش و آقایش شفیع قرار می‌دهد و برای سلامتی دلبندش از عمق جان ضجه می‌زند.*
*تنها امیدش از تمام دنیا فقط همین تکه از زمین است، تا استجابت شود و گره از زندگی‌اش باز شود.*
*زیر لب بِسم‌اللهّی می‌گوید و زمزمه می‌کند اللّهم إغفرلي الذُنوبَ ألَتّی تَحبِسُ الدُعا…*

*چشم‌هایش گره می‌خورد به کودکی که بر دوش مادر به ضریح چسبیده و انگار که صاحب‌خانه را به چشم جان می‌بیند از شبکه‌های ضریح، محو داخل شده است.*

*یکباره یاد امیرحسن و تنهایی‌اش کنار پنجره فولاد سراسیمه‌اش می‌کند.*
*به سمت صحن می‌دود ….*
*و ….*
*پنجره‌هــــا*
*اما نه امیرحسن مانده و نه در جان او رمق*
*به سمت خادمی که همان نزدیکی‌ست می‌دود و سراغ می‌گیرد از کودکی که پابند به پنجره‌اش کرده بوده و حالا نیست.*
*خادم با اشک شوق دست دراز می‌کند و صحن آزادی دفتر شفایافتگان را نشانش می‌دهد.*
*صدای گریه های مادر و امیرحسن با نقارخانه یکی می‌شود و تمام انس و جان در حریم سلطان ایران جانی دوباره می‌گیرند.*

*#این_داستان_واقعی_است*
*#به_قلم_خودم*
*#ما_که_خاکستر_شدیم_ارباب*
*#بس_که_نالیدم_دلم_شش_گوشه_شد*

*#دلنوشته_های_طلبهء_اربعینی*😭😭

موضوعات: بدون موضوع  لینک ثابت



[جمعه 1398-05-04] [ 02:44:00 ق.ظ ]