*سلام بانو جان…*
*سلام خواهر,برادر…*
*سلام جگرگوشهء امامین کاظمین…*
*سلام زینب امام رضای ما….*
*السلام علیک یا فاطمه المعصومه اشفعی لنا فی الجنه..*
*با طمأنینه گوشهء چادرش را به دهان میگیرد و اشک ریزان و سربه زیر وارد حرم میشود..*
*دلش آشوب است و مرد خانه اش هزاران فرسخ دورتر مشق جنگ میکند…دلش از دوری گرفته ،، هم فراق جگرگوشه اش و هم زخم زبان اطرافیان و هم غم غربت و دوری از وطن…*
*قدم در رواق نرجس خاتون علیه السلام میگذارد و به ضریح بانو نزدیک میشود…دلش آغوش گرمی میخواهد خواهرانه…آغوشی از جنس شش گوشه…دنج و آرام*
*صورت بر ضریح میگذارد و از جانب برادرجان، به رسم ادب سلامی بر بانو میدهد.*
*از تمام حرارت بیرون حرم، فقط خنکای ضریح صورت تب دارش را آرام میکند..انگار اینجا همان بهشتی است که برادر وقت خداحافظی قولش را داده بود منتظرش باشد…خواب نیست..رویا هم نیست..*
*دلش هری پایین ریخت و با بی بی نجوا کرد*
*”’خانم جان من به جز برادرم و شما اهل بیت علیها السلام کسی رو توی دنیا ندارم، خودت حافظ کسی باش که برای عمه جانتون از من,تنها خواهر گذشته…حسینم امانت دست عمه جانتون”’*
*دلش آرام گرفت..انگار سپردن برادر به خواهر رسم این طائفه است…*
*کیلومترها دورتر_حرم بانوی دمشق*
*فرمانده گردان برای قبل از اعزام و روحیه دادن به نیروها جایی را بهتر از زینبیه سراغ ندارد…*
*بچه ها که وارد حرم میشوند، دلشان از غربت عمهء سادات کباب میشود…اینجا کجا و حرم بی بی جان فاطمهءمعصومه با آن شلوغی عظمت کجا؟؟حسین تا یاد حرم بی بی میافتد، به یکباره دلش برای فاطمه تنگ میشود…حالا بدون من چه میکند؟حالش خوب است؟دست تنها، دراین روزگار نامرد…*
*حسین صورت به ضریح گذاشت و سلامی از جانب خواهر به عمهءسادات رساند…دلش قرص بود که توکلش به خدا بس است و خدا نگهدار فاطمه است…*
*شب عملیات بود و نفیرگلوله و خاک و خون و دل دلدادهء حسین ، که حالا گره خورده بود به ارباب…*
*تشنگی و خستگی رمق از همه ربوده بود و حالا دشمن بود که چون سگان تازی حمله میکرد و با زبانهءآتش صدای پارسش را به گوش میرساند، و فدائیان را به کاروان شهدا میرساند.*
*حسین مانده بود و دلی که از دنیا بریده بود اما چون پوستی که بر بدن آویزان باشد، فقط از تنهایی فاطمه پاگیر زمین شده بود…دلش را به روضه های کودکی و نوجوانی و جوانی گره زد….زینبش را به خدای زینب سلام الله علیها سپرد و غلطی از خاکریز خودی زد و سینهء شب را شکافت، پای بر زمین میکوبید اما انگار در آسمان قدم میزد…هر تیرش با گریه بر فاطمه رها میشد و بر قلب عدو فرو میرفت و تیری به قلبش خورد و فاطمه برایش رنگ واقعیت گرفت….فاطمه کنار ضریح بی بی معصومه سلام الله نشسته بود و نور میخواند…انگار محرم مرتضی، دوست و همسنگر قدیمی اش شده بود…چشمانش را بست و رو به قم، با آخرین رمقی که داشت نجوا کرد ‘’ خانم جان ، فاطمه ام را به تو سپردم، خواهرش باش…'’*
*فاطمه محکم و استوار گفت'’با اجازه آقا امام زمان عج الله تعالی فرجه و الشریف و بی بی معصومه سلام الله علیها و برادر شهیدم حسین جان….. بله'’
فاطمه حالا میفهمید، خواهر شهید بودن یعنی اینکه برادرت قبل شهادت تو را به بزرگتری سپرده که مهربانتر از پدر و مادر است….حالا فاطمه خواهر شهیدی بود که از هزارهءافعانستان پناهنده شده بود به حرم خواهری که عشق برادر است… *
*#به_قلم_خودم*
*#ما_که_خاکستر_شدیم_ارباب*
*#بس-که_نالیدم_دلم_شش_گوشه_شد*
*#دلنوشته_های_طلبهء_اربعینی😭😭*
[سه شنبه 1398-04-11] [ 03:58:00 ق.ظ ]