سرم را روی بالشت میگذارم و آرام آرام اشکهایم سُر میخورند و به روی ملافهء گلدارِ تخت میچکند…
صدای روضه حالم را به کربلا برده…
دستم از پرواز کوتاه شده…
نه مشهد، نه قم، نه کربلا همهء خانههای امنِ زمین به رویم بسته شده…
بدجوری هوای کربلا، هواییام کرده
اشکهایم بند نمیآید و برای اسارتِ دلم در قفسِ بیکسیهایم ضجه میزنم…
دلم پرواز در هوای ارباب میخواهد
دلم تاولِ دل دارد از دوریِ اربابش
جانم آب میطلبد و دلم از یاد لبهای خشک خون به لب میشود
یاد ارباب برای دوای جان میشود و ناگهان مانند فنر به سمت یخچال پر درمیآورم…
مثل اینکه معدنی از طلا را پیدا کرده باشم اشک شوق میریزم و با صدای سیدرضا همخوانی میکنم و اشک میریزم
“به تو از دور سلام
به سلیمان نبی از طرف مور سلام
به حسینبنعلی علیهالسلام از طرف وصلهء ناجور سلام"
این گنجینه سوغاتیهای خودم برای خودم از کربلا بود…
از هر موکبی لیوانی آب برای این روزهای مبادا
و در آخر بطری پر از آبی از آبخوری های حرم
چه لذتی بود سیراب شدن با آب سلسبیل در زندان حماقتهای انسانی
[چهارشنبه 1399-01-06] [ 04:39:00 ق.ظ ]