داشت از پنجره بیرون را تماشا می‌کرد، خوب که با خودم فکر می‌کنم انگار مامور بود تا آنجا بنشیند و از قلم نیافتد.
واقعیتش داستان از آنجایی شروع می‌شود که برای تبلیغ به روستا آمدم و کلاس‌ها شروع شدند اوایل کم بودند اما به لطف خدا انگار نمک کلاس زیاد شد و جمعیت بیشتر شدند اما چشم‌های مرا دوستانی گرفتند که ظاهرا هموطن نبودند اما همدل بودند به اندازهء مزارشریف تا خود مزارِشریفِ مولاجان، همدل بودند و هم مذهب.
کم‌کم بازار دوستی‌هایمان گرم شد، بعضی با عشق عجیبی سرکلاس‌ها حاضر بودند ، گرم‌تر که گرفتیم فهمیدم از خانواده‌های #تیپ_فاطمیون هستند
شهید داده‌اند
عزیز گم کرده‌اند
گاهی به ناحق طعنه شنیده‌اند
و از همه درد‌آور تر نیازمندند ، نه لقمه نانی و آبی بلکه نیازمند رویی خوش از ما…
دیشب وقتی بعد از مدت‌ها برای پخش ارزاق و بسته‌های میوه به مناسبت نازِ قدومِ مبارکِ #بَحرُالکَرَم آقا جانم امام حسن مجتبی علیه‌السلام به روستا رفتیم، علی پشت پنجره بود و به ما نگاه میکرد ، جلوتر که رفتم سلام داد
پرسیدم علی چند نفرید؟؟
گفت؛ خاله تا قبل عید 5 نفر بودیم اما بابام از وقتی مدرسه‌ها تعطیل شدن دیگه خونه نیومده، بابام تو سوریه شهید شده اما نیاوردنش خونه ، ما الان 4 نفریم
نمیدانم چرا این شب‌ها درد روی سینه‌ام چمباتمه زده بود و با این حرف علی بغضم شکست و اشکم به مشک رسید.
بسته را دادم به علی و فرار کردم. ? ? ? ?

پ.ن عذر خواهم حتی حالا هم حال خوشی ندارم برای نوشتن اما خواستم بگویم در این شب‌های همدلی خانواده‌های شهدای فاطمیون را هم دریابید که این #همدلی_مومنانه ، برای این مومنینِ‌غریب واجب تر است.
# به_قلم_خودم

#بَحرُالکَرَم

#حتی_نوادگان_تو_صاحب_حرم_شدند

#شهدای‌تیپ‌فاطمیون

#دلنوشته_های_طلبهء_اربعینی ? ?

#بس_که_نالیدم_دلم_شش‌گوشه_شد

#ما_که_خاکستر_شدیم_ارباب

موضوعات: بدون موضوع  لینک ثابت



[یکشنبه 1399-02-21] [ 07:01:00 ب.ظ ]