سرم را روی تربت میگذارم، بوی خوش تربت برای من یادآور سحر با بوی خوش کاهگل روستاست…اشکهایم تربت را خیس میکند و بیشتر هوای حرم به سرم میزند…دلم شکسته و ققط تو میدانی که چقدر بیچارهام ….مَثَل این روزهای من مِثل همان کاسبهای شب عید شده که از تمام کسادی بازار در طول سال دلخوش به درآمد شب عید بودند و حالا با میهمانی ناخوانده همه ورشکست شدهاند.
واقعیت این است که منم ورشکست شدهام
اما ورشکستگی من عین سرشکستگی است
روزهایی که به بطالت رفت و من دلخوش به خلوت با عِطر تو بودم…دلخوش به زیستن به هوای پدر…دلگرم عِطرِبودن پدر…
داستان من با پدرم، از همان شبی شروع شد که چمدان بستم و با دلی آشوب و شکسته زودتر از همه رسیدم به محلِ قرار
همهجا خلوت بود و فقط عطر پلوی سحر بود که دم میکشید و من و پرچمی متبرک به نامِ پدر
عشقبازیها بماند برای مجالی دیگر
بعد همان قرار بود که کربلایی شدم
بعد همان قرار بود که مدار روزهایم زندگیام با اربعین و جادههایی که به خودِخودت میرسید تنظیم شد
چه تحویل سالی بود با تو، و صدای اَجِرنا مِن النارِ یا مُجیر در سکوت روستا
اما امسال هم دلشکستهتر بودم و هم سرشکستهتر و حالم حالِ جوانِ جاماندهء مرز مهران است که فقط تا کربلا ۳۶۰ کیلومتر فاصله داشت و ویزایش ایراد دارد، از همان پشت دیوار دست بر سینه گفت؛ من دلتنگ دیدار بودم مولا اما مثل اینکه اُویسِقَرَن بودن شیرینتر است…من آمدم اما تو انگار مشتاقتر بودی و خودت را بهمن رساندی..اَلسلامُ عَلَیک یا اَمیرَالمومنین..
اینروزها سجادهام در خانه بوی عطر نجفی گرفته و من بیقرار توام مرا دریاب باباجان
[شنبه 1398-12-17] [ 09:45:00 ب.ظ ]